اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!
این داستان واقعی است.
یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل جای اینکه از جاده اصلی بیایم یاد پدرم افتادم که می گفت: جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد میشه! من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ، 20 کیلومتری از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل ، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه از موتور ماشین سردر نمی آرم. راه افتادم تو دل جنگل ، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم دیدم یه ماشین خیلی ارام و بی صدا بغل دستم وایساد.....
من هم بی معطلی پریدم توش این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جاگرفتم ، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر ، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
ادامه مطلب ...جانی ساعت ? از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ?? دلار و ?? سنت.
جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین!”
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ?? سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ?? دلار می گیرم.”
متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.
یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی 1000 تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر 100 تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!
از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.
همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید.
ادامه مطلب ...
در آن دورانی که کسی نمیتوانست به وجود توالت عمومی اطمینان داشته باشد، خانمی انگلیسی سفری به هندوستان را برنامهریزی کرد. مهمانخانهء کوچکی را که متعلّق به مدیر مدرسهء محلّی بود در نظر گرفت و اطاقی رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر، در نامهای به مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانهء مزبور WC وجود دارد یا خیر.
مدیر مدرسه تسلّط کاملی به زبان انگلیسی نداشت. نزد کشیش محلّی رفت و پرسید که WC به چه معنی است. کشیش هم تا آن زمان نشنیده بود. دو نفری همّت گماشتند تا معانی احتمالی این دو حرف را بیابند و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که خانم مزبور طالب
Wayside Chapel
است که بداند آیا (کلیسای کنار جادّه) نزدیک مهمانخانه وجود دارد یا خیر. ابداً به ذهنشان خطور نکرد که این دو حرف ممکن است به معنی توالت باشد.
مدیر مدرسه در جواب خانم نامهای نوشت. متن نامه به شرح زیر است:
یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه ، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش میکنه.
وقتی میرسه خونه میبینه گربه هه از اون زودتر رسیده خونه!!! این کارو چند بار تکرار میکنه اما نتیجه ای نمیگیره...
یک روز گربه رو برمیداره میذاره تو ماشین بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و ... خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. یک ساعت بعد زنگ میزنه خونه زنش گوشی رو برمیداره.
مرده میگه : اون گربه ی کره خر خونس؟
زنش میگه : آره.
مرده میگه گوشی رو بهش بده من گم شدم!!!